از شمارۀ

جایی که تاریکی می‌تابد

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

از دره پرت شدم بالا... یا همان چرا به زندگی اعتماد کرده‌ام؟

نویسنده: مرتضی عنابستانی

زمان مطالعه:8 دقیقه

از دره پرت شدم بالا...  یا همان چرا به زندگی اعتماد کرده‌ام؟

از دره پرت شدم بالا... یا همان چرا به زندگی اعتماد کرده‌ام؟

«شب‌های زیادی را به صبح رسانده‌ام  و به جرئت می‌گویم، هیچ‌وقت خورشیدی طلوع نکرد... . روشنایی، اضافه‌ی تاریکی بود،کفِ نوشابه‌ی سیاه بود که از لیوان سرریز می‌کرد... . با این حال، غالباً مطمئن‌اند که آفتاب در آسمان می‌درخشد، بی‌آن‌که شبی را به صبح رسانده باشند».

 

بله، جوان‌تر که بودم، با خورشید سر لج داشتم. در نظرم، لکه‌ی زردی بود که صورتم را گرم می‌کرد و شُره می‌شد از شقیقه‌هام. تصورش می‌کردم که دست به‌کمر، ایستاده در وسط کهکشان، بر زمین می‌بارد. و با خوش‌حالی به سیاره‌های دیگر می‌گوید «هی زهره، اینو ببین! هرچی من زردش می‌کنم، این سبز می‌شه.» کافی بود دستم را کمی بالاتر ببرم، تا اندامِ پرجوشش را لمس کنم. چِندشِ غول‌پیکرِ نورانی‌ای بود که همیشه‌ی خدا می‌تابید. جای شکرش باقی بود که گه‌گاه زمین پشتش را به او می‌کرد و خسته از جنگیدن، غمگین و نومید و تاریک، به اتاقکم می‌آمد. بعد هُرمِ نفس زمین، ما را به پشت‌بام می‌برد. طاق‌باز دراز می‌کشیدیم و به ستاره‌ها خیره می‌شدیم. یک‌ریز دمِ گوشم حرف می‌زد. هرشب در فکر فرار بود. قرن‌ها چرخیدن و روییدن و پوسیدن، کلافه‌اش کرده بود. اگر به خودش بود، هرچه به تنش چسبیده بود را می‌کَند و پرت می‌کرد به همان کهکشان راهِ شیری‌ای که از آن آمده‌اند. اگر می‌توانست، با دو انگشت، حیات را چون  چرکی، از پوستش خالی می‌کرد. اما چیزی در درونش همه‌چیز را همان‌طور که هست، نگه می‌داشت؛ چیزی قوی که از درون به او حمله‌ور می‌شد و طغیانش را می‌خواباند؛ جاذبه‌ای که هیچ‌وقت نمی‌فهمیدش.

 

به او می‌گفتم، بی‌خود ادای کُره‌های مظلوم را درنیاور! تو به رنج خو گرفته‌ای! از آن لذت می‌بری! از این‌که بخار شوی و دوباره بباری، از این‌که بسوزی و دوباره سبز شوی...، بیهوده، سبز شوی... . بزن زیر میز خلقت و بازی را به‌هم بریز. یک‌بار برای همیشه از مدار خارج شو و گورت را در سیاه‌چاله‌ای گم کن. هی دُور خودت می‌چرخی و همین‌که برفِ فراموشی ببارد...، عطشت می‌خوابد و دلت را سپید می‌کنی که «بودن، بِه از نبودشدن، خاصه در بهار...»! تو بازنده به کهکشان آمده‌ای، اما بازنده در کهکشان، نمان... . هرچه می‌گفتم را قبول داشت و از ناتوانی‌اش شرمنده بود. شبی گفت دوست دارد از مدار که خارج شد، مثل آن ستاره باشد. همین که انگشتش را سمتش گرفت، ستاره، چاقو شد و انگشتش را بُرید. آن شب چیزی نگفت، اما فردا معلوم شد که کیلومترها دورتر، خون از آتش‌فشانی خاموش فوران کرده. بله، جوان‌تر که بودم، شب‌هایم این‌گونه می‌گذشت!

 

قصدم از این حرف‌ها آن بود تا نشان‌تان دهم، آن زمان، نه‌تنها نیمه‌ی خالیِ لیوان را نمی‌دیدم که تهِ لیوان را نیز انگشت می‌کشیدم. مدام به بیهودگی و رنج فکر می‌کردم، به این‌که همه‌ی ما گیر افتاده‌ایم... . مدام سوال می‌پرسیدم و تقریباً هیچ پاسخ قانع‌کننده‌ای نمی‌یافتم. توصیفِ قانع‌کننده از «بودن»، همان بود که شوپنهاور می‌گفت «زندگی چیزی‌ست که بهتر بود وجود نمی‌داشت» - الان هم توصیفی دقیق‌تر از این جمله، ندارم. پس باید روی مکانیزم «تخریب خودکار خلقت» متمرکز می‌شدم. چه چیزهایی مکانیزم را فعال می‌کرد؟ نقشه‌ی راه و فازهای اجرایی مختلف چه بود؟ چگونه می‌شد دیگران را مجاب کرد که گیر افتاده‌اند و برای تحقق آرمانِ بزرگ، یک دست صدا ندارد؟ و... . در همین راستا، از خودم شروع کردم. وجودداشتن به غذا متکی بود. کم و کم‌ترش کردم. پوست بر استخوان افتاد. جنبشی را نیز راه انداختم، جنبش دعا (دنیای عـاری از انسان). زندگی‌نکردن و تئوریزه‌کردن آن از طریق نوشتگی، زندگی‌ام بود. و این جز با زیستِ شبانه محقق نمی‌شد. وقتی که آدم‌ها گورشان را گم می‌کردند. دهانِ پرچانه و دست‌وپاهای دراز و گردن‌های شُل و نگاه‌های مصممِ مضحکشان را با خود به رخت‌خواب می‌بردند و خدا را شکر غالباً پتو را کامل بالا می‌کشیدند. آن‌وقت بهتر می‌توانستم تصور کنم که مثل آن‌ها نیستم و آرام بگیرم. زمزمه می‌کردم «چشم نداشتند و نگاه می‌کردند، لب نداشتند و حرف می‌زدند، تقریباً تمام آن‌ها، یک هیچِ حاصل‌خیز بودند و در سینه‌هاشان هوا می‌رویید... . روزها در انبوه‌شان گم می‌شدم و شب‌ها، تنهایی پیدایم می‌کرد و اگر حافظه‌ام ضعیف نبود، بارها باید می‌مردم... ».

 

خب، کافی‌ست! آرام بگیر، قلم! می‌دانم، استخوان پوسیده‌ی این کلمات که بقایای عصر نوشتگی‌ست، دوباره مشامت را تیز کرده. عنان از کف داده‌ای و انگشتانم را به دندان می‌فشاری. خون می‌خواهی تا ادامه دهی، اما خلاصه کن و بگو، مرتضی که جوان‌تر بود، با این‌دست استعاره‌ها و پنجره‌ها، به زیستن می‌نگریست. بله، خلاصه این‌گونه می‌نگریستم.

 

الان که به آن زمان می‌نگرم -بدان افتخار نمی‌کنم و از آن، خجالت‌زده نیستم- هسته‌ی مرکزی همه‌ی این فکرها و حس‌وحال‌ها را یک بی‌اعتمادیِ ریشه‌دار می‌یابم. استعاره‌ی شناختی پایه‌ی من این بود که «یک خلأ بزرگ را هیچ‌چیز پر نمی‌کند، مگر خلأیی بزرگ‌تر». هیچ‌ راهِ برون‌رفتی نبود. دنیا و آدم‌هایش، چیزهای قابل اعتمادی نبودند و باید برای محافظت از خود، ارتباطم را با آن‌ها قطع می‌کردم. زیست شبانه از این جهت، ایدئال بود. علاه‌بر شب‌زنده‌داری، دیوار هم برای محافظت بیش‌تر نیاز بود. شاید برای همین، اتاقک دو در سه مترم را با یک دیواره‌ی چوبی، دو نیم کردم و  دخمه‌ای امن برای نوشتن ساخته شد. علاوه‌بر شب و دخمه، نوشتنِ زیاد هم محافظ خوبی بود. مرا از جهانی غیرقابل اعتماد، به جهانی موازی می‌برد که در آن احساس اضطراب نمی‌کردم؛ جهانِ هنر. این‌گونه، به حس بی‌اعتمادیِ ریشه‌دارم به زیستن، پاسخی آرامش‌بخش می‌دادم: «شبانه، به منطقه‌ی امنت برو و جهانِ امنت را خلق کن». از این حیث، خلاقیت برایم کارویژه‌ی خودش را داشت: اعتمادسازی. چگونه خلاقیت می‌توانست دنیا را برایم به مکانی امن‌تر بدل کند؟ با دست‌کاری در واقعیت. بنابراین، مواجهه‌ام با خلاقیت و نوشتن، از لُون مواجهه با مهارتی مسحورکننده که ناشی از استعدادی ذاتی یا غور در آثار فاخر است، نبود. بلکه، خلاقیت و نوشتن، حربه‌ی تکاملی ذهن بود برای ادامه‌ی بقا که اتفاقاً خیلی وقت‌ها ارزش و ضرورتش را نمی‌فهمیدم. آدمی، حیوانی اجتماعی‌ست و بیش از آن‌چه فکرش را می‌کند، تحت تأثیر محیط است. بنابر پژوهشی، آن‌چه انسان را از نئاندرتال‌ها و انسان‌نماها، جدا کرده و باعث شده که این شود، توانایی بالاترش در توجه به محیط و علی‌الخصوص تقلید است. آن‌طور که گفته می‌شود، جدا از ژن، «خودی» که از آن صحبت می‌کنیم، تقریباً مخرج‌مشترکی از اجتماع و محیطی‌ست که در آن به سر می‌بریم. لذا، بی‌اعتمادیِ ریشه‌دار به زیستن و متعلقاتش، تولیدِ بی‌اعتمادی به خود است و می‌تواند منجر به «ازخودبیگانگی» شود. گاهی یک ازخودبیگانگیِ عمیق را فقط مرگ می‌تواند درمان کند. خلاقیت، باعث می‌شد با حفظ بی‌اعتمادیِ ریشه‌دار به زیستن، با خلقِ جهان نوشتن و دعوت دیگران به آن، ارتباطم با جهان و به یک معنا خودم، از طریقی دیگر حاصل شود.

 

جهانِ نوشتگی با تمام محاسنی که داشت، با دست‌کاری مدام در «هست‌ها»، ارتباطم را با واقعیت کم می‌کرد و با خلق «بایدها»، آرمان‌زده‌ام کرده بود. کم‌کم هیچ‌چیزِ غیرآرمانی‌ای به چشمم نمی‌آمد و از آن‌جا که روز محل ازدحام واقعیات روزمره بود، هیچ‌چیز جز شب، مرا و آرمان‌هایم را زنده نگه نمی‌داشت. در یک چرخه افتاده بودم: «روز و جهان غیرقابل اعتماد» -> «شب‌زنده‌داری» -> «خلوت در دخمه» -> «نوشتگی» -> «دست‌کاری در مفاد جهان غیرقابل اعتماد» و دوباره روز از نو، بی‌اعتمادی از نو.  مصیبت آن بود که جهانِ آرمانیِ ساخته‌شده روزبه‌روز بر گستره و زیبایی و جذابیتش افزوده می‌شد. جهانی خیالی که به جای آن‌که بر «مسائل» توجه کند، به «تغییر صورت مسئله» متمرکز بود -منکر فایده‌ی دیگرگونه‌دیدن مسئله‌ها نیستم. اگر دوباره استعاره‌ی پایه‌ام را مرور کنیم، می‌بینید انتظاری هم جز این نمی‌رفته است: «یک خلأ بزرگ را هیچ‌چیز پر نمی‌کند، مگر خلأیی بزرگ‌تر». بی‌اعتمادی به جهان، قابل جبران نیست، بلکه صرفاً می‌تواند در یک بی‌اعتمادی شاخ‌وبرگ‌دارتر و بزرگ‌تر گُم شود. این شاخ‌وبرگ بیش‌تر را نوشتن فراهم می‌کرد. نوشتگی، ارتباطم با دنیا و خودم را تا حدودی ترمیم کرده بود، اما منجر به مرض «انحصار روایت» شده بود. انحصار روایت آدمی را متعصب می‌کند و باعث می‌شود با چشم‌های نیمه‌باز و دلی مطمئن، حکم همه‌چیز را پیش‌پیش صادر کند. لذا به خودم که آمدم، در وسط دره‌ای عمیق بودم.

 

اما در یکی از همان روزها بود که «از دره، پرت شدم بالا و کسی در گوشم گفت: سرت له شده مرتضی، مغزت ریخته بیرون، دستت رو بده به من، پاشو!، بیا با هم زندگی کنیم». درواقع برای من، «پرت‌شدن از دره به بالا» یعنی به‌طور معجزه‌آسایی توانستم عمیقاً نفری دیگر را فهم کنم و از طریق او، فهم شوم. فهم عمیقِ دیگری، یعنی «در تو نگریستم، در تو فهمیدم، در تو زیستم». این مفاهمه‌ی راستین «انحصار روایت» را متزلزل کرد. این کار اصلاً ساده نبود و سال‌ها زمان برد. ولی توانستم عمیقاً و صادقانه با دیگری به گفت‌وگو بنشینم و بالاخره «ارتباطِ عمیق با دیگری»، به چرخه اضافه شد. «روز و ارتباط عمیق با دیگری در جهانی غیرقابل اعتماد» -> «شب‌زنده‌داری» -> «خلوت در دخمه» -> «نوشتگی» -> «گفتن از دیگری و دست‌کاری در مفاد جهان غیرقابل اعتماد». کم‌کم فهمِ عمیق دیگری منجر به اعتمادی عمیق به او شد. من توانسته بودم به جزوی از این جهان غیرقابل‌اعتماد، اعتماد کنم. این تناقض را دریافتم و کم‌کم اعتماد به دیگری، اعتمادی نسبی به جهان را باعث شد. دیگر سر جنگ یا اثبات حقّانیتم نداشتم. کم‌کم جهانِ آرمانی نوشتگی را با واقعیت‌های خوشایندِ عینیِ کوچک عوض کردم. دیگر خورشید و تشعشعات مزخرفش برایم مهم نبود، مهم آن بود که عاطفه دوست داشت و دارد، لامپِ وسطِ پذیرایی‌اش همیشه زرد باشد. به حیات‌بخشی این خورشید پلاستیکی کوچک که گه‌گاه می‌سوزد، ایمان دارم.

مرتضی عنابستانی
مرتضی عنابستانی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.